آیتالله روحالله قرهی مدیر حوزه علمیه امام مهدی(عج) حکیمیه تهران
آن مرد الهی، آشیخ رجبعلی خیّاط، دو سه روزی مریض شده بود و کارهای خیّاطیاش که به مردم وعده داده بود، مانده بود. ایشان خیلی عجیب اعتقاد داشت که باید از بازار زود بیرون بیایند، چون روایت هم داریم که در بازار زیاد نمانید، ایمانتان کم میشود. لذا ایشان بعدازظهرها کار را تعطیل میکرد و میآمد. نبود شبی که مسجد نباشد. اوّل وقت مسجد بود. امّا چون میخواست خلف وعده نشود، دو سه شبی مانده بود تا کارهایش را تمام کند.
آیتالله دزفولی تعریف میکرد که ایشان فرموده بودند: ساعت یک نیمه شب بود که از بازار آمدم. در آن زمان، برف سنگینی آمده بود که برف در آن تهران قدیم، خیلی زیاد بود، طوری که کوچه باز میکردند و ... . خود ایشان میگفتند: طوری بود که حتّی سگ هم پرسه نمیزد! هوا هم سوز شدیدی داشت. تا وارد صابونپزخانه شدم، دیدم یک جوان به دیوار تکیه داده و برف هم روی سرش نشسته بود. من گفتم: او احتمالاً از این معتادهاست و سنگکوب - یا به تعبیری سکته - کرده است.
رفتم او را تکان دادم که روی زمین بخوابانم و او را از این حال دربیاورم. وقتی تکان دادم، یکدفعه گفت: بله! بله! چه شده؟! دیدم او زنده است! تعجّب کردم! گفتم: چرا در این سرما، اینجا ایستادی، حتّی روی سرت هم برف نشسته است؟! دیدم همانطور که تکیه داده بود، باز سرش را به عقب برد و چشمش به سمتی رفت. متوجّه شدم چشمش به یک پنجره است. فهمیدم! گفتم: عاشق شدی؟!
اشاره کرد: بله، تا گفت: بله، من زار زار گریه کردم. او تعجّب کرد که من دارم گریه میکنم. زبانش باز شد، گفت: مگر شما هم عاشقی؟! گفت: نه، تا الآن فکر میکردم عاشقم و مدّعی بودم، امّا از وقتی تو را دیدم، فهمیدم عاشق نیستم. تو عاشق هستی که سرما را نمیفهمی. تو عاشق هستی که برف روی سرت آمدم و متوجّه نیستی.
آیتالله دزفولی میفرمود: آشیخ رجبعلی اشک میریخت و به من گفت: آقا نور! من همینطور روی برفها نشستم و گریه میکردم. او هم شروع به گریه کرد. بعد از مدّتی دیگر من بلند شدم، آمدم. داشتم میآمدم، برگشتم عقب را نگاه کردم، دیدم او به جای این که پنجره را نگاه کند، دیگر دارد من را نگاه میکند و تعجّب است که من دیگر عاشق چه کسی شدم که به من جواب نداده و اینطور مصرّ هستم.
بعد آشیخ رجبعلی گفت: آقا نور! من خجالت کشیدم که مدّعی هستم عاشق امام زمانم. من چه زمانی دنبال امام زمان گشتم؟! آقا نور! من مدّعی و عاشق عبادتم، امّا یک مواقعی اصلاً شبها بلند نمیشوم، میگویم: برف آمده و آب حوض یخ زده، بیرون نمیروم. امّا میبینیم آن فرد عاشق است که برف را نفهمیده، من کجا عاشق هستم؟! عشق، این است که قرب حاصل کند.
عاشق اوّل عبد خدا میشود. شوق لله دارد و قرب برای او حاصل میشود. این عشق مجازی کاری با این جوان کرده که برف را هم نمیفهمد. اولیاء خدا اینگونه هستند و از هر مطلبی بلافاصله مطلب دیگری را میگیرند.
عبد خدا، این است.